جرعه ای دعا از دست عباس(ع)
آنگاه که خورشید بر ساحل خشک لبهایتان می وزید و طوفان تشنگی خانه های طاقت را ویران کرده بود،تمام نگاه ها محو دستان مهربان تو شد.آری تو می بایستی کاری می کردی...
تشنگی هر لحظه بیشتر موج می گرفت و آتش به قلب اصغر و رقیّه و سکینه و زینب می انداخت و تو نمی توانستی این همه رنج را تحمّل کنی،تو نمی توانستی با دو چشم غیورت بنگری که تشنگی تاب فرزندان پیامبر(ص) را می رباید.مولایت رخصت داده بود و تو مشتاقانه مشکی را که تشنگیش از تو و برادر زادگانت کمتر نبود به دوش انداختی.پا در رکاب اسب کردی،لجام را در دست گرفتی و بر مرکب تقدیر سوار شدی.صورتت آنچنان می تابید که خورشید شرمگینانه سر به زیر انداخته بود و غرق جمال تو شده بود.
نمی دانم هرچه بود بودن تو به اندازه ی یک سپاه به حسین و کودکانش امید می داد.دیده ها از دیدن چیزهایی دیگر خود را جمع و جور کرده بودند و محو تماشای تو می شدند ولی تو یک چشمت به لبان حسین بود چشم دیگرت به فرات...
به همراه برادرت حسین(ع)که تا آخرین لحظات زندگی ات او را سیّد و مولا می خواندی به راه افتادی دشمن می خواست بین تو و او جدایی بیاندازد.چکاچک شمشیرها،های و هوی اسب ها و نیز گرد و غباری که آسمان را متبرک کرده بود کار خودش را کرد و بین تو و آقایت فاصله انداخت.خود را به آب رساندی دست بر آب زدی تا جرعه ای لبان خشکت را میهمان کنی؛لبان تشنه ی حسین(ع)به خاطرت آمد،آب را بر آب زدی. اندک اندک زورق تشنه ی مشک غرق آب می شد و تو می شنیدی که او زیر لب شکر خدا می کرد.مشک را از آب گرفتی و دوباره بر دوش انداختی و سوی خیمگاه شدی.صد افسوس در راه دستانت،چشمت،فرق سرت و حتی مشک آب تو را نشانه رفتند بر زمین افتادی صدا زدی:یا أخا ادرک أخا می خواستی حسینت را،امامت را بار دیگر ببینی اما آقا جان ما هزار و اندی سال است آقایمان را صدا می زنیم کسی به فریادمان نمی رسد بی گمان اگر ما هم مانند تو می بودیم حسین ما هم به فریادمان می رسید.بیا امروز که روز توست در این تاسوعای هم تراز عاشورا با دو دست افتاده ات و با لبان خشکت زمزمه کن:اللهم عجل لولیک الفرج.بی شک دعای تو می گیرد.آقا جان شرمنده دوباره هم دعا کن این بار نمی خواهد برای آمدن مهدی(ع)دعا کنی این بار دعا کن ما هم برای او عباس شویم...
السلام علیک یا اباالفضل العباس(ع)